AH

NOEN

Tuesday, September 22, 2009

خسته ام از اين زندگي بي شوق ، كه هر چه ميگردم نه دليلي پيدا ميكنم كه دلم را خوش كند نه دليلي پيدا ميشود كه حالم را خوب كند ؛خواهرم ميگويد ، اصلا ً توي اين دنيا چيزي هست كه بهش نرسيده باشي؟ من ميروم توي فكر كه فقط خدا كند بچه ام سالم به دنيا بيايد، با حالي كه اين روزها دارم تنم چه زميني ميشود براي دانه اي كه درون تاريكي اش رشد ميكند. مي سوزم .من خيلي بدم، بدتر از هميشه، سرم درد ميكند وتمام روز را مي خوابم، از خوردن و بالا آوردن خسته شده ام، از اينكه سر دلم هميشه خدا سنگين است، از اينكه كسي نيست كه مرا بخاطر خودم بخواهد، ازازدواجي كه دليلش اش تنهايي امبود وبچه اي كه دليلي نداشت .پريشانم از زن بودن، از زحمت كشيدن در خانه اي كه حالا كه تويش نيستم نبودنم توي ذوق نميزند، خانه اي كه ظهرها بوي غذا تويش ميپيچيد، خانه اي كه نميگذاشتم غبار روي وسايلش دمي بنشيند، خانه اي كه تويش شمع و عودروشن ميكردم،آواز ميخواندم وآشپزخانه اي كه شبها تا پاكش نميكردم خواب نميرفتم .اما حالا كه نيستم نه كسي دلتنگ آن روزها ميشود نه نبودنم احساس، نه كسي دلش هواي دستپختم را ميكند و نه غذافروشي سر كوچه جايي براي گرسنگي ميگذارد.ديگر شبها نه با ناله ام كسي بدخواب ميشود ونه كسي مجبوراست زني را كه خواب سياهي ديده است توي بغلش جا بدهد، لطفش به اين است كه غربانويي هم در آن سرا نيست كه آدم را كلافه كند ،بهانه بگيرد و زياد حرف بزند و بخندد و بغض كند واشك بريزد .اينها را كه مينويسم گريه ام ميگيرد ،ميفهمم كه چقدر بد و بي فايده بودم. يادم مي افتد كه چرا بالاتر به اشتباه نوشتم پريشانم از زن بودن، من پريشانم از زن نبودن، ازنادان بودن؛از نادانيم بود كه خيال كردم پا به خانه اي گذاشتم كه عشق كيميايي است كه با من تا سالها مي ماند و آنچه كم است حضور ميوه اي ست كه باغمان را پر طراوت تر خواهد كرد.نميدانستم كه نيامده پدرش پير ميشود و ياراي آمدن با مني كه خسته ام را ندارد.براي من سخت است اين روزها ، تنم از هميشه ضعيفتر است. دلم از هميشه نازكتر. اي كاش اين تخم را مردي نكاشته بود كه دوستم ندارد. اي كاش هر دويمان ميمرديم.آخر من چه كنم براي تودلي ام. چرا من شدم سفير نكبت و درد براي آدم ديگري ...چه كنم براي بي گناهي كه مادري دارد با دلي پاره پاره و پدري كه مهري براي دادن ندارد.من از خودم گذشتم، تنها زنده ميمانم براي بي پناهي كه من اگر نباشم دستهاي كه ميخواهد برايش مادري كند. ميمانم تا مهر بدهم به جاني كه جانش ميدهم.گيرم كه جواني ام را مردي به تاري كشاند كه من روزي به آرزوي سپيد بختي بله گفتمش.