AH

NOEN

Sunday, September 14, 2014

خیلی دلم تنگه
خیلی دلم گرفته
نمیدونم چقدر میتونم طاقت بیارم
نمیدونم چقدر میتونم دووم بیارم .
 
هفت ساله که باهاشم
هفت سال از عمرم رو کنارش گذروندم
هفت سال بزرگتر شدم
هفت سال پیرتر
و شاید شکسته تر
اونقدری که باید قوی نبودم
اونقدری که باید محکم نبودم
شکستنم اما نشکوندم
نتونستم اونی باشم که وجودم میخواست
خسته ام
اسیر آدمهایی شدم که حسادت، بی شعوری و نادانی با تک تک سلول هاشون اجین شده .
اما چیزی که بیشتر از همه داغونم کرده نفهمی همسرمه
کور بودنش
نمیشه این همه ایراد رو ندید اونقدر واضح و آشکاره که همه دارند میبینند و میگن .
اما مرد خونه ما میگه نیست .
پس خودش هم از همین جنسه . پس چرا من کنارش بمونم ؟ چرا براش از خودم بزنم ؟
چرا ؟ چرا ؟
من همسرشم
مادر بچشم
رفیق روز تنگش و شب سیاهش بودم .
چرا ظلم مادر و خواهر و خالش به من رو میبینه و هیچی نمیگه ؟
چرا همیشه به من میگه تو ببخش و بزرگوار باش ؟
چرا بزرگواریه من همیشه ختم به کوچیکی من میشه ؟
چرا من ؟
من که عزیز دل خانوادمم ؟
عزیز دل یک خاندان ؟
 
چرا روز اول گفت تو به من بله بگو ، من رو از خواهر و مادرم قضاوت نکن ؟
اما حالا بعد از هفت سال میگه خانوادم اونان ؟
خدایا با این همه اختلاف فرهنگی چطور کنار بیام ؟
چطور رفتارهایی که هیچ جا ندیدم حالا از خانواده همسرم ببینم ؟
خدایا مردم من رو عروس این خانواده میبینن و من با اونا ارزش سنجی میشم .
خدایا خوارم کردی .
چکار کنم ؟
با این همه درموندگی
با بغض بچم
با مردی که نمیتونه من و حساسیت هام رو درک کنه
چه کار کنم ؟

Friday, May 30, 2014

شکر میکنم خدای خوبم که به لطف آمدن کیان زندگی مان پر رنگ است و شاد و عشق بیشتر است .
شکر که من جایی را دارم که تویش بنویسم و کسی خبر نداشته باشد .
و باز هم نامه به فرشته ها .
فرشته های مهربان من به لطف خدا و اخلاق خوبم با کسی مشکلی ندارم .
اما توی فامیل رضا انگاری عهد کرده اند که الکی بد باشند .
الکی اذیت کنند و بیخودی دوست نداشته باشند .
فرشته ی درون مامان رضا
فرشته ی درون بابای رضا
دلتنگ ما شوید و دوستمان بدارید و سبب شوید که آنها حقیقت را ببینند .
من میخواهم کسی که بدی کرده و این همه سال عذاب داده خودش متوجه شود و عذرخواهی کند .
من میخواهم عزت و احترام داشته باشم .
ممنون از شما .

Tuesday, September 22, 2009

خسته ام از اين زندگي بي شوق ، كه هر چه ميگردم نه دليلي پيدا ميكنم كه دلم را خوش كند نه دليلي پيدا ميشود كه حالم را خوب كند ؛خواهرم ميگويد ، اصلا ً توي اين دنيا چيزي هست كه بهش نرسيده باشي؟ من ميروم توي فكر كه فقط خدا كند بچه ام سالم به دنيا بيايد، با حالي كه اين روزها دارم تنم چه زميني ميشود براي دانه اي كه درون تاريكي اش رشد ميكند. مي سوزم .من خيلي بدم، بدتر از هميشه، سرم درد ميكند وتمام روز را مي خوابم، از خوردن و بالا آوردن خسته شده ام، از اينكه سر دلم هميشه خدا سنگين است، از اينكه كسي نيست كه مرا بخاطر خودم بخواهد، ازازدواجي كه دليلش اش تنهايي امبود وبچه اي كه دليلي نداشت .پريشانم از زن بودن، از زحمت كشيدن در خانه اي كه حالا كه تويش نيستم نبودنم توي ذوق نميزند، خانه اي كه ظهرها بوي غذا تويش ميپيچيد، خانه اي كه نميگذاشتم غبار روي وسايلش دمي بنشيند، خانه اي كه تويش شمع و عودروشن ميكردم،آواز ميخواندم وآشپزخانه اي كه شبها تا پاكش نميكردم خواب نميرفتم .اما حالا كه نيستم نه كسي دلتنگ آن روزها ميشود نه نبودنم احساس، نه كسي دلش هواي دستپختم را ميكند و نه غذافروشي سر كوچه جايي براي گرسنگي ميگذارد.ديگر شبها نه با ناله ام كسي بدخواب ميشود ونه كسي مجبوراست زني را كه خواب سياهي ديده است توي بغلش جا بدهد، لطفش به اين است كه غربانويي هم در آن سرا نيست كه آدم را كلافه كند ،بهانه بگيرد و زياد حرف بزند و بخندد و بغض كند واشك بريزد .اينها را كه مينويسم گريه ام ميگيرد ،ميفهمم كه چقدر بد و بي فايده بودم. يادم مي افتد كه چرا بالاتر به اشتباه نوشتم پريشانم از زن بودن، من پريشانم از زن نبودن، ازنادان بودن؛از نادانيم بود كه خيال كردم پا به خانه اي گذاشتم كه عشق كيميايي است كه با من تا سالها مي ماند و آنچه كم است حضور ميوه اي ست كه باغمان را پر طراوت تر خواهد كرد.نميدانستم كه نيامده پدرش پير ميشود و ياراي آمدن با مني كه خسته ام را ندارد.براي من سخت است اين روزها ، تنم از هميشه ضعيفتر است. دلم از هميشه نازكتر. اي كاش اين تخم را مردي نكاشته بود كه دوستم ندارد. اي كاش هر دويمان ميمرديم.آخر من چه كنم براي تودلي ام. چرا من شدم سفير نكبت و درد براي آدم ديگري ...چه كنم براي بي گناهي كه مادري دارد با دلي پاره پاره و پدري كه مهري براي دادن ندارد.من از خودم گذشتم، تنها زنده ميمانم براي بي پناهي كه من اگر نباشم دستهاي كه ميخواهد برايش مادري كند. ميمانم تا مهر بدهم به جاني كه جانش ميدهم.گيرم كه جواني ام را مردي به تاري كشاند كه من روزي به آرزوي سپيد بختي بله گفتمش.

Wednesday, December 31, 2008

فکر میکنم رضا منو دوست نداره.
داره . نه اونجوری که من اسمشو میذارم دوست داشتن .
بعد از چهار ماه من هنوز باکره هستم . البته این زیاد اذیتم نمیکنه و از این بابت ناراحت نیستم ولی خیلی چیزا هست که اذیتم میکنه.
رضا تنبله و کم حرف .خستم و گاهی وقتا دلم میخواد ولش کنم برم .برم و کسی رو پیدا کنم که دوسم داره .که وقتی نگاهم میکنه برام ضعف کنه .که خیلی چیزا ...
رضا خوبه .اما عاشقم نیست. دوسم داره . مثل یه همخونه .

خیلی دلم میخواد یه جایی بنویسم که هیچ کس منو نشناسه تا هر چی دلم میخواد بنویسم. بدون خود سانسوری .